سالها بعد.
زمانی که دیگر لا به لای موهای مشکی ات رگه های سفیدموج می زند
ساعت هفت صبح
از پیاده روی روزانه ات با دو تا نان گرم تازه به خانه برمی گردی .
آن روزها دیگر آنقدر فیلم نمی بینی
آنقدر اخم نمی کنی
دیگر زیر باران راه نمی روی و شاید دیگر سیگار هم نمی کشی .
احتمالا رویا هایت را برای خانواده ات کنار گذاشته ای و زندگی ات را جوری می گذرانی که شب ها زود بخوابی و صبح ها زود بیدار شوی
در لحظه ای که برای خودت یا همسرت یا احتمالا یکی از پسرها که قبل از شروع کار برای دیدن شما امده است چای می ریزی
ناگهان یاد کسی از ذهنت می گذرد !
دیوانه ای در چهل سالگی
اسمش را هنوز یادت هست
خنده اش .
صدایش .
چشمهایش که روزی از ندیدن تو تب دار شده بود
یادت می آید که چایش را تلخ می خورد
و تو میان تلخی و شیرینی می مانی
انتخابت سخت می شود
دستت را می بری زیر چشم چپت
قطره را به آرامی می گیری و پاکش می کنی
لبخندی می زنی و مثل همیشه برایشان شکر می ریزی
همان لبخندت
کافی ست برایم
ات ,نمی ,ای ,زود ,سالگی ,تو ,ای در ,در چهل ,چهل سالگی ,ها زود ,دیوانه ای
درباره این سایت